پارت پنجم-از زبان شدو:
همین که چشمامو باز کردم خوردم به اون چشمای زمردی که توی تاریکی اتاق میدرخشیدن، سونیک با تعجب و یه کم ترس نگاهم میکرد، کاملا مضطرب بود
یه لبخند خیلی کوچیک زدم که فقط برای اون بود
من: صبح بخیر
صدام یه کم خشدار بود
سونیک: ص-صبح بخیر
خواست شروع کنه به سوال پرسیدن
مطمئن بودم میخواد بگه چرا بغلش کردم، چرا اینجام، اصلا چرا زندهم
با انگشت اشارهم آروم دهنشو بستم
من: سوال نپرس
سونیک با تعجب بیشتر نگاهم کرد
من: از همه چی هم خبر دارم
سونیک دیگه نمیتونست حرف بزنه، صورتش یه علامت سوال بزرگ بود
نفس عمیقی کشیدم
این سختترین کاری بود که تا حالا توی زندگیم انجام داده بودم حتی سختتر از مبارزه با متئورها
خم شدم و پیشونیشو آروم بوس کردم
شدو: منم دوستت دارم سونیک..
پایان_
میدونم پایانش بیهیچی بود ولی میتونید خودتون با پایانی که توی ذهنتون هست داخل کامنتها بنویسید، دوست دارم بدونم چی توی ذهنتون هست😊
خدا به همراهتون❤️