سرنوشت پارت ۲

رژ : شدو اینکارو نکن اگه بکشیش

یک سوم دنیا نابود میشه ماریا نجاتت داد

چون هم تو و هم دنیا رو دوست داشت

چمنایی که روش قدم میزد رو دوست داشت

نمی خواست همه رو از دست بده ..

ولی تو می خوای نابودش کنی ؟؟؟

شدو : بزار هر چی‌ که میشه بشه

رژ : شدو ...

شدو"

کتاب مخصوص مامانمو برداشتم

اولین صفحه طلسم رو که خوندم ناگهان

زمین زیر پام شروع به لرزش کرد

نمی دونم چیشد تنها چیزی که فهمیدم

این بود که با یه شتاب فراوون دنیا

سیاه‌رنگ شد و یه نقطه نور چشمامو زد

چشمامو که باز کردم دنیا دیگه دنیای قبلی

نبود بعله اون صفحه در مورد نابودی دنیا

بود مامانم می خواست منو به راه درست

راهنمایی کنه

یه نگاه به دور و ورم باعث شد بفهمم

دقیقا کجام رژ داشت به گلای عمارت آب

میداد عمارت که نه قصر

بعدم یه لبخند دلنشین زد و گفت

شدو اینجایی

شدو: رژ ؟؟

رژ: چی شده شدو

شدو: چه خبر شده من کجام ؟؟

رژ: چی ؟؟ خل شدین ؟؟(با ادب ولی

همون زبون قبلیش)

شدو "

یه علامت سوال گنده مغذمو درگیر کرده

اینجا کجاست؟؟رژ از کی تا حالا تغییر کرده؟

اینقدر با ادب شده ؟؟

حس میکنم برگشتیم هزارسال پیش

داشتم جواب سوالامو پیدا میکردم که

یه دختر خنگول دستو پا چلفتی باش رفت

تو دامنش خورد زمین ..

آلین : شاهزاده شاهزاده ملکه کارتون داره

شدو: (یعنی ممکنه که..) خیله خب الان میام

الین : بسیار خب شاهزاده من الان بهشون

اطلاع میدم

.....

حس کردم مخم ترک برداشت و بعدم

یادم اومد که چی شده و خاطرات جدیدی

که نشون دهنده زندگی الانمه تو ذهنم

پدیدار شده

تنها چیزی که مو رو به تنم سیخ می‌کرد

این بود توی چنگ چه اتفاقی افتاد و الان

فقط منم و مامان

قراره داستان زندگی قبلیم ادامه پیدا کنه

مامانم درو دیوونه نیست جادوگره و این

یعنی بهم دوباره جادو یاد میده و من اگه

دوباره کسی رو بکشم گیم اور میشیم

با عجله به تالار اصلی رفتم

...

لیندا: اوه بلخره اومدی عزیزم

شدو : بله اومدم مادر(و بله سیلور و سونیکم

اینجان و باید تحملشون کنم تا مرگ تخمی

ترین اتفاق زندگیم برادرن این منگلا شدنه)

لیندا : میخوام واسه جشن ازدواج برادرت

سیلور تورو به نمایندگی یا به عنوان همون

سفیر بفرستمت پیش شاهدخت بلیز

تا با خانوادشون به اینجا بیاین

شدو : ولی ما که رسم نداشتیم دنبال عروس

بریم

لیندا : شدو عزیزم باید بری این واجبه

اون کشور دوست بسیار نزدیک ماست

میدونی که نمی تونم سونیک رو به اونجا

بفرستم تازگیا بیناییش یه خورده دچار

مشکل شده نباید تو این سرما بره سفر

جناب آلبرت هم خیلی پیر شدن و نمی تونن

یه همچین مسافت دوری برن سیلور هم

نباید بره نباید شخصی کوتاه مرتبه ای رو

بفرستم بهشون بی احترامی میشه

و کسی جز تو دیگه باقی نمی مونه

سونیک : مامان کی گفته من نمی تونم برم

لیندا : سونیک نمی خوام تو بری

سونیک : باشه مامان

سیلور : مامان چرا نمیزاری سونیک بره

لیندا : چون هنوز خیلی کوچیکه

سیلور : مامان شدو ۱۹ سالشه ولی

سونیک ۲۱ سالش چطوری میشه سونیک

هنوز کوچیکه ؟؟؟؟؟

لیندا : تو نمیفهمی سیلور

شدو"

می‌دونستم یه سری داره و راست میگه

نمی خواد سونیک رو بفرسته چون

اینطوری به حساب میاد که

فرزند ارشد خانواده رو فرستادن که نشونه

احترام‌ بیش از حد یا همون ضایع بازیه

دوتا کشور متکی به هم و دوست هستیم ولی

مامان بازم نمی خواد خیلی سر خم کنه

میخواد اینطوری به جای اونا خودشو بگیره

می‌دونستم داره یه چیزایی زمزمه میکنه

رفتم تا برای این سفر سرد آماده بشم

تا رسیدم به در صدای سونیک اومد

برگشتم و نزدیک بود سکته کنم دقیقا

بالاتر از سینش موازی با شونه سمت چپش

یه زخم عمیق خورده بود و از کنار دستاش

و زیر استینش

خون قطره قطره می‌چکید اما هم شمشیر

مامان و هم سیلور خونی شده بود

دست مامان هم بریده بود چند ثانیه بعد

همه تازه فهمیدن دقیقا چیشده و انگار قبلش

اصلا کنترلی روی خودشون نداشتن

سونیک اصلا تو باغ نبود و با تعجب به من

خیره شده بود

سونیک : چی شده !! مشکلیه؟؟ آم دقیقا چی

تو فکرته؟؟

شدو : شو..شونت !!

سونیک : وای خیلی میسوزه چطوری ؟؟

شدو "

می‌دونستم ذهن مامان چقد مخوفه واسه

اینکه شئنش پایین نیاد حاظره اینطوری

همه رو به هم بپرونه ولی کاملا

معلوم بود که از جادو استفاده نکرده

فک کنم بلد نیست ولی کنترل خشمم نداره

کدوم خونه؟: سرنوشت "
جنازه ها!: سرنوشت , الیکا
[ 2025/11/10 ] [ 10:15 PM ] [ 𝒜ℓ𝒾𝓀𝒶 ] [ ]
آخرین چیزی که اینجا اومده