
از خواب بیدار شد. سرش را مالید.اشک هایش خشک شده بودند. دست در جیب پیراهن سبز_آبی لطیفش کرد و ضرف قرصی در آورد.موهای صورتی اش را کنار زد:
"عزیزم!بیا اینجا کارت دارم!"
و زیر لب گفت:
"حالا وقتشه که تو رو برای همیشه یه جا بنشانم!"
و در کمد را گشود. تناب هایی را که در کمد قایم کرده بود برداشت.روی تخت رفت و طناب هارا به لامپ بست. دستگیره ی در به آرامی پایین رفت و در گشوده شد.جوجه تیغی ای آبی رنگ جلوی در نمایان شد و سرش را بر روی سرش گرفت.حال و احوال خوشی نداشت.چشمان سبزش میلرزید و ضعفش را نشان میداد:
"بله عزیزم؟کاری با من داشتی؟"
-آره!"
و طرف جوجه تیغی آبی خیز برداشت.دستش را از پشت سرش جلو آورد و مشتی قرص قهوه ای رنگ در دهان او گذاشت و خودش هم با لبخند بی رمقی، مشتی قرص در دستان لرزانش ریخت.آنها را خورد.
'سونیک'،با خوردن آن قرص ها تعادلش را از دست داد و بر زانو افتاد. شروع کرد به صرفه.چند قطره خون از دهانش بیرون ریخت:
"ا..امی!ت-تو چیکار کردی؟"
کسی که 'امی' خطاب شده بود،لبخند پر رنگی زد و کنار شوهرش نشست:
"برای اینکه تو رو برای خودم کنم،سونیک!"
و اورا بلند کرد.با دستی او را نگه داشت و با دستی دیگر طناب را به گردن او آویخت. صندلی دیگری بر داشت و بالای آن رفت.طناب دیگری به گردن خود بست.با پایش به صندلی ها ضربه زد و آنها را انداخت. چشمانش کم کم بسته شد و در خوابی عمیق و ابدی فرو رفت.
فلش بک
شیشه ای را که در آن گیاهان سمی ای بود را در ضربه سوپ ریخت و آن را برای همسرش برد:
"ببین چی درست کردم!"
-به به به به!از ضاهرش معلومه که خیلی خوشمزس! "
و قاشق را در دهانش گذاشت.امی،لبخندی تلخ زد و نشست.
●~●~●~●~●~●
دوباره همان کار را تکرار کرد.تقریبا یک هفته ای میشد که آن دارو را در غذای سونیک میریخت، اما باز هم سونیک در خانه نمی ماند و دنیا را نجات میداد........